۱۳۸۷ تیر ۲۷, پنجشنبه

خدا خر رو شناخت بهش شاخ نداد

چند روز پیشا غمگین روی مبل دراز کشیده بودم؛ همه ی غمم هم از این بود که سریال روزگار قریب رو دیده بودم که چطور بابای دکتر قریب بچه اش رو حمایت کرد و با روشنفکری ها و تدبیرش باعث شد تا از محمدی که در گرکان پیش حکیم کنجکاوی می کرد، دکتر قریبی تحویل جامعه بدهد که امروزه برای سرمشق و افتخار فیلمش را بسازند. درست هست که خود او زحمت زیادی کشیده اما اگر همچین پدری نداشت هیچ وقت به این جا نمی رسید ولی همه اون پدر رو به عنوان یک آدم معمولی میشناسند.
من یاد بابای خودم افتادم که در جوانیش همچین استعدادی داشت و حتی در کنکور کامپیوترصنعتی شریف رو قبول شد اما به خاطر مشکلات مالی که داشت نتونست به تهران بیاد و رفت اصفهان و ریاضی خوندش.
دوستم پرسید: چیه؟ پکری!
گفتم آره... آخه میدونی؟ داشتم به این قضیه ها فکر می کردم که بابام نتونست درسی رو که می خواد بخونه اما حالا داره خرج تحصیل بچه اش رو توی اروپا میده. من میتونم با این شانسی که دارم به جایی برسم؟ یا حداقل بچه ام به یه جایی برسه؟ اصلا چرا باید بابام فدای من بشه؟ مگه اون دل نداشته؟ چرا نتونسته خودش برای خودش کسی بشه؟ چرا از اول پول نداشته یا چرا همین الان اونقدر که باید پولدار نیستیم؟ اصلا چرا بابای من با یه لیسانس و یه فوق لیسانس پولاش یکدهم پولای دوستش که تایر فروش هست نیست؟ تایر فروشی که از بیسوادی زمان قدیم که توی سینما فیلم های خارجی با زیرنویس فارسی پخش می شده با خودش آدم میبرده که براش بخونه تا اون بفهمه و برای کلاس گذاشتن می گفته که من با خودم "باسواددار" آوردم.
نمی دونم چی شد که بحث از تحصیلات و افتخارات کشید به ثروت و ... دوستم هم اومد دلداری بده و بگه که اگر بابات پول زیاد نداره به جاش چیزای دیگه داره و حتما حکمتی در کار خدا بوده؛ اما کاش اینو میگفت.
نه گذاشت و نه برداشت، گفت می دونی چیه؟ خدا خر رو شناخت، بهش شاخ نداد.

5   نظر                              مسیح  ||  ۱۹:۳۳









درباره ی خودم


تماس با من












آرشیو
============



ژوئیهٔ 2008


نوامبر 2008


مهٔ 2009






لینک ها
============



پــریــســا






لوگو ها
============